تـحلیل مبانی انگیزشی احساس دینی
چکیده
توحید و تعبد نسبت به خداوند جوهر و حقیقت دین داری است. انسانی که در ذات خود جویای آزادی و کمال است چگونه این تعبد را می پذیرد و گردن می نهد و توحید چگونه حیات روانی انسان را فرا می گیرد؟ پاسخ به این سوال ها از منظر روان شناسان مستلزم تحلیل و ویژگی های انگیزشی انسان است. یافته های حاصل از مطالعات، به ویژه از بدو پیدایش روان شناسی تجربی در اواخر قرن نوزدهم حاکی است اولا انسان در ذات خود داری یک نظام انگیزشی است که می توان آن را عمومی نوع بشر دانست. ثانیا این نظام انگیزشی حاکی از وجود نوعی سلسله مراتب طولی در نیازهای انسان می باشد؛ برخی نیازها ذاتی و برخی اکتسابی بوده، به تبع نیازهای ذاتی به وجود آمده اند. ثالثا در رابطه بین نیازها به نظر می رسد می توان نوعی وحدت را جستجو کرد و تمامی نیازهای اکتسابی و ذاتی (فطری) انسان را به یک نیروی انگیزشی واحد عطف داد. تحول تاریخی مطالعات مربوطه نیز گرایش به دیدگاهی ذات گرایانه و وحدت گرایانه را در نیروهای درونی انسان در بین اندیشمندان و دانشمندان روان شناسی نشان می دهد.کلید واژگان:
دین داری، ذات، غریزه، فطرت، نیاز، انگیزش، صفات خداوند.مقدمه
جوهر دین داری، توحید و تعبد نسبت به خداوند است و ویژگی محوری آن اعتقاد به خداوندی است که مثل و مانندی ندارد (شوری، 11)، به همه چیز آگاه است (مجادله، 7 و تغابن، 11) و آغاز و پایان و آشکار و پنهان است (حدید،3). احساس تعبد در ظاهر، مغایر با آزادی انسان تصور می شود. در متون ادبی نیز معمولاً بندگی در مقابل آزادی استعمال می شود. لیکن واکاوی روان انسان واقعیتی جز این را نشان می دهد؛ انسان ذاتا جویای آزادی است؛ در عین حال شایستگی و کمالی را جستجو می کند که آن را جز در وجودی که هیچ چیز مانند او نیست نمی یابد. این بی همانندی در عین حال صورت ذهنی بیگانگی از وجود واقعی انسان و طبیعت و هستی پیرامون او نیست، بلکه تجلی در آن دارد و در عین حال فوق آن است و وسیع تر و محیط بر آن، و این چنین است که هیچ چیز مانند او نیست.از این رو در تحلیل مبانی روان شناختی احساس دین داری، باید و ویژگی های روانی، یا به تعبیری رساتر ویژگی های انگیزشی انسان مورد بررسی قرار گیرد؛ چیزی که این مقاله در جستجوی آن است. در این مقاله با بررسی و تحلیل دیدگاه های موجود در روان شناسی انگیزش، ضمن تلاش برای دستیابی به تصویری جامع و مدون از نظام انگیزشی انسان، کوشش می شود و زمینه های گرایش به کمال مطلق و صفات کمالی خداوند بر اساس انگیزه های ذاتی و فطری انسان نشان داده شود.
مبانی انگیزش رفتار انسان
در کلی ترین سطح تحلیل می توانیم رفتار انسان را واجد دو بعد بدانیم: الف) نیرو و ب)مسیر (جهت). بعد نیروزایی رفتار همان نیازها یا انگیزه هایی است که فرد را درموقعیت های مختلف فعال می کند و به حرکت و جنبش وا می دارد. جهت یا مسیر رفتار، شیوه و صورت رفتار است برای نیل به هدف، ارضاء نیاز یا کاهش شدت آن. حیطه مطالعه نیازها یا انگیزه ها، عرصه نیروزایی رفتار است و آنچه در یادگیری، شناخت و هوش مطالعه می شود، مطالعه صورت و شکل یا مسیر و جهت عمل فرد می باشد.
تفکیک دو حوزه فرایندهای انگیزشی و شناختی در سازمان روانی و رفتاری انسان کار آسانی نیست، چون فرد در عین حال که به واسطه نیازها برانگیخته می شود؛ براساس آگاهی ها و تجارب در مسیر متناسب با نیازها عمل می کند. از طرفی ممکن است به واسطه آگاهی و دانش نسبت به چیزی، در وی حالت انگیزشی خاصی ایجاد شود. وجود دو جنبه مذکور است که محیط زندگی (به معنای عام آن) را برای فرد علاوه بر یک مقوله شناختی، از ویژگی ارزشی نیز برخوردار می سازد. در عرصه عمل اجتماعی این حالت وحدت روانی به صورت برجسته مشاهده می شود. کنش یا عمل اجتماعی معمولاً به تناسب ویژگی ها و شرایط اجتماعی در فضایی هنجاری صورت می گیرد و معمولا با نوعی ارزش اجتماعی (مثبت یا منفی) متلازم است (روشه، 1363، فصول چهارم و پنجم). هنجارها صورت مصوب و مجاز کنش های اجتماعی است و ترجیحات مورد پذیرش و تصویب جامعه در قالب ارزش ها متجلی می شود. بها داشتن چیزی برای جامعه ملازم با بها داشتن آن برای فرد است، و بهای فردی برخاسته از وجود یک نیاز یا انگیزه ذاتی یا اکتسابی انسان می باشد.
لذا می توان گفت ما محیط پیرامون خود را بدون ارزش های مثبت یا منفی، به صور متنوع آن، ادراک نمی کنیم. شناخت ما همراه با ارزش گذاری است، به گونه ای که حتی گاه این ارزش گذاری به صورت فرایندهای ناخودآگاه و تحت تاثیر تبدیل های پیچیده و غیرمستقیم نیازها، اشیاء و یا پدیده های به ظاهر بی ربط را نیز در بر می گیرد. مثلاً اگر از کسی که دوستدار و شیفته دانش است بپرسیم «کتاب» گرم است یا سرد؟ روشن است یا تاریک؟ خواهد گرفت گرم است و روشن و ... یعنی صفات وجودی دارای بار ارزشی
مثبت را به کتاب نسبت می دهد، چون علاقه به علم و دانش، نوع احساس و هیجان مثبت را به مفهوم «کتاب» نیز منتقل خواهد کرد.
از این توضیح مختصر می توان این نتیجه فوری را به دست آورد که هیج فرایند روانی در انسان را نمی توان یافت که در واقعیت، صورت یا اثری از نیازها (و یا به بیان اجتماعی ارزش ها) را با خود به همراه نداشته باشد. چرایی رفتار ما ریشه در نیازهای ما دارد. نیازها کمبودهای جسمانی یا روانی هستند که به واسطه دور شدن از وضعیت تعادل و حالت مطلوب، ایجاد می شوند. این عدم تعادل ممکن است فیزیولوژیک یا روانی باشد و در عین حال دارای ابعاد و سطوح اجتماعی است. (Petri, p.9-12). وقتی انسان به چیزی نیاز دارد، در او یک فرایند روانی و معمولا هدف محور شکل می گیرد که از آن به انگیزش تعبیر می کنیم. این فرایند در برگیرنده اهدافی است که محرک عمل فرد و جهت دهنده آن است (پینتریچ و شانک، 1385، ص18). حالت انگیزشی در انسان دارای چند شاخص عمومی است که می توان در فتار مشاهده کرد. انتخاب تکالیف (یعنی در حالی که فرد در شرایط آزادانه ای قرار دارد)، تلاش برای انجام اعمالی خاص، پشتکار و مداومت در انجام یک فعالیت و سعی در پیشرفت در آن، موارد عمده این شاخص ها هستند که وجود آنها در هر موقعیت نمایانگر حالت انگیزشی خاصی است (پینتریچ و شانک، ص2- 31). لذا می توانیم با تحلیل رفتار با توجه به این شاخص ها، مطالعه در حالت های انگیزشی و پی بردن به نیازهای فرد را آغاز کنیم.
ذاتی یا اکتسابی بودن نیازها (انگیزه ها)
نظر درباره ذاتی (سرشتی) بودن و یا اکتسابی بودن حالات انگیزشی انسان را شاید بتوان یکی از مهم ترین و مناقشه انگیزترین موضوعات در مطالعه حالات روانی انسان حتی قبل از پیدایش علوم انسانی تجربی و روان شناسی به معنای روش شناختی امروزین آن در اواخر قرن نوزدهم میلادی دانست. جان لاک، فیلسوف انگلیسی ذهن انسان را درهنگام تولد چون لوح سفیدی می دانست که هیچ نقشی بر آن وجود ندارد و محیط زندگی کودک است که بر این لوح آن گونه که می خواهد نقش می زند. توماس هابز بر این عقیده بود که انسان ها در حالت طبیعی تقریبا با هم برابرند و هر چند این انسان های مقید نشده به قوانین جامعه، باید برای بقای خود نهایت تلاش را بکنند و صیانت نفس در آنها اولویت دارد، لیکن امیال مذکور (که طبیعی هستند) فی حد ذاته خوب یا بد نیستند. انسان دارای حالتی طبیعی به این شکل است که در آن هرکس به فکر امنیت خود می باشد و ممکن است با دیگری برخورد کند (تریگ، 1382، ص101) دیوید هیوم برای عقل انسانی و مبادی آن اصالتی قائل نبود و عقیده داشت که نقش عقل فقط این است که به ما کمک کند روابط بین اشیاء را درک کنیم. در حالی که امیال و شوق ها ما را به حرکت و عمل بر می انگیزانند. وی تاکید داشت عقل در بند تمایلات و شهوات است، چون (به تنهایی) نمی تواند غایات را برای ما تنظیم کند و فقط نشان می دهد (چگونه می توانیم) آنچه را از قبل خواسته ایم به دست آوریم. لذا به خاطر ضعف نسبی عقل، باید از غرایز و امیال خود استفاده کنیم. وی بر اصل همدردی تاکید می کرد و آن را سرچشمه تمایزهای اخلاقی می دانست. منظور هیوم این بود که ما امور را از منظر دیگران نیز می بینیم و به دست آوردن چیزی برای ما، در مورد دیگرانی که نزدیک ما هستند نیز قابل تصور است. اخلاق چیزی نیست که بر انسان ها تحمیل یا از آنها خواسته شده باشد، بلکه نتیجه اصلی شخصیت انسانی است و مظهر و تجلی ماهیت اوست (همان، ص126-122).
فردریک نیچه مخالف موضوع ثابتی بود که زیربنای تغییر در انسان باشد. او وجود هیچ خود پایداری را نمی پذیرفت. نیچه در زیر نمودهای (رفتار) انسان به هیچ بودی اعتقاد نداشت، با این حال بر اهمیت قوای مادون شخصی (2) (یا همان غرایز) که رفتار
انسان را اداره می کند تاکید دارد. وی عقیده داشت بنیاد زندگی را می توان به عنوان شاخه ای از یکی از صورت های اراده، یعنی اراده به قدرت،(3) توضیح داد (همان، ص90-184).
این تنوع و در عین حال تقابل آرا و اندیشه ها را درباره ماهیت انسان و نیروهای انگیزشی او در بین اندیشمندان و صاحب نظران پس از ظهور روان شناسی علمی نیز به خوبی مشاهده می کنیم. شاید اگر بگوییم نقطه اوج این تقابل را باید در اندیشه های روان کاوی به ویژه در معنای ارتدوکسی آن (نظریات فروید) از یک طرف و رفتار گرایان (ادواردثورندایک، جان واتسون و بی اف اسکینز) از طرف دیگر جستحو کرد، سخن اغراق آمیزی نگفته باشیم. نظریه روان کاوی فروید بر این معنا استوار است که افراد انسان یک سیستم پیچیده (وابسته) انرژی هستند. وی تحت تاثیر مفاهیم فیزیکی و فیزیولوژیک قرن نوزدهم تصور می کرد رفتار انسان به واسطه نوع واحدی از نیرو و تحت قانون بقای انرژی فعالیت می کند. فروید اصل مذکور را به اصطلاح روان شناسی ترجمه کرد و این نظریه را مطرح ساخت که منشا انرژی حالت های عصبی - روانی ناشی از برانگیختگی است (Hjelle&Ziegler, 1981, p.136-137). بیان ذهنی و روانی برانگیختگی های جسمی به صورت آرزوها و خواسته ها منعکس می شود که غرایز (4) نامیده می شوند. هر چند واژه آلمانی که به غریزه ترجمه شده (5)، در ادبیات روان شناسی به معنای سائق (6) نزدیک تر است، لیکن در معنایی که ذکر شد، یعنی غریزه، استعمال شده و به معنای حالت بدنی و روانی ذاتی برانگیختگی دلالت دارد که در جستحوی ابراز و کاهش تنش است (همان). هر فرد دارای میزان ثابتی از انرژی است، هر چند ممکن است شکل آن تغییر کند. زمانی
که نیازهای وجود داشته باشد انرژی ایجاد می شود. کاهش نیاز لذت بخش است زیرا افزایش انرژی تنش زا و نامطبوع خواهد بود (پینتریچ و شانک، 1385، ص49-50). در اندیشه های فروید چند نکته حائز اهمیت است. یکی اصل موجبیت (7) می باشد، به این معنی که او پیدایش نیازها و تحولات روانی و رفتاری را جبری و خارج از چارچوب اراده می دانست. دوم ناخودآگاه ذهن است که براساس آن فرایندهای روانی غالبا خود به خود و دور از دسترس شعور آگاه فرد اتفاق می افتند. غرایز و جایگاه آنها در دستگاه بدنی و روانی فرد که منشأ تمام انرژی های وجود انسان هستند سومین نکته مهم در اندیشه های فروید است. فروید این غریزه ها را اصلی و ذاتی می دانست و هر چند وجود غریزه ها (یا نیازهای) رابط را هم می پذیرفت، لیکن تمام آنها را به تعدادی غریزه های مشخص و معدود برمی گرداند که با هم ترکیب می شوند و حتی به صورت های گوناگون جای یکدیگر را می گیرند (استونسن، 1368، ص110-116).
استفاده از مفهوم غریزه را در تبین حالت انگیزشی و رفتار انسان، پیش از اینها در اندیشه های ویلیام جیمز و مک دوگال هم مشاهده می کنیم. جیمز اعتقاد داشت هر چند غرایز نمی توانند همه رفتار را تبیین کنند، لیکن بنیادی را فراهم می آورند که اساس تجربه شکل گیری عادت ها قرار می گیرند. وی فکر می کرد رفتار غریزی با بازتاب ها (8) و یادگیری تا حدودی همپوشی دارد. مک دوگال معتقد بود غریزه عنصرشناختی، عاطفی و عملی را در بر می گیرد. موضوعات و اهداف موثر در راه اندازی غرایز می توانند تغییر کند (پینتریچ و شانک، 1385، ص8-47) و شاید به همین خاطر است که ما غرایز یا انگیزه های بسیار متنوعی داریم.
در تعریف و تبیین مفهوم غریزه، هر چند این تصور وجود دارد که حالت مذکور همراه با رفتارهای قالبی و ناآموخته در افراد یک نوع است، لیکن طرح این مفهوم در تبیین های روانی- رفتاری چندان بر ویژگی مذکور تاکید نمی کند، بلکه بیشتر مبتنی بر یک اساس ذاتی و فطری در انسان است که زمینه رفتار را به وجود می آورد و در عین حال با یادگیری و عوامل محیطی (بیرونی) و هدف نیز مرتبط است (cofer, p.50-57).
نقطه مقابل این دیدگاه در رویکرد رفتارگرایی قرن بیستم دیده می شود. پس از مطالعات ثورندایک و واتسون، سردمدار این اندیشه بسیار کوشید ردای علمی و تجربی بودن را بر تن آن بپوشاند اسکینر است. وی بر این نکته اصرار داشت که مطالعه تجربی تنها راه رسیدن به نظریه ای واقعی در باره انسان است. او هر گونه ثنویت متافیزیکی را (در تبیین حالات روانی انسان) رد می کند و واژه توارث را به این عنوان که تبیین صرفا خیالی رفتار به شمار می رود کنار می گذارد. اسکینر عقیده داشت عوامل ارثی در تحلیل های تجربی دارای ارزشی ناچیز هستند چون آزمایشگر نمی تواند آنها را دست کاری (9) و کنترل کند. همچنین وی می گفت آنچه علل درونی مفهومی در تبیین رفتار انسان گفته می شود واجد ارزش تبیینی نیست (استونسن، 1368، ص62-154). اسکینر پس از آنکه در مشاهدات آزمایشگاهی خود دریافت انواع مختلف جانداران چگونه در شرایط معین یک برنامه تقویت عمل می کنند اظهار داشت: «کبوتر، موش، میمون، کدام کدام است؟ فرق نمی کند. البته این انواع جانداران دارای خزانه های رفتاری متفاوت اند که به اندازه کالبدشناسی آنها با هم مغایراست. لیکن پس از آنکه تفاوت های برخورد آنها با محیط و عمل کردن آنها بر محیط را مورد نظر قرار دهید، آنچه در رفتارشان باقی می ماند، ویژگی های به غایت شبیه هم هستند. وی ادامه می دهد که می توان عملکرد موش، گربه، سگ و کودک آدمی را جمع کرد و منحنی های حاصل، ویژگی های کمابیش یکسانی خواهد داشت» (هرگنهان و السون، 1387، ص 41-138). رفتار گرایان خیلی تلاش کردند تا استفاده از مفهوم غریزه را برای همیشه به
کناری نهند و این عقیده که انواع متفاوت جانداران تمایالات رفتاری ذاتی متفاوتی دارند را به واسطه یافته های قوانین یادگیری نفی کنند، لیکن مطالعات و یافته هایی که حتی بعضاً توسط پیروان نظریه یادگیری صورت گرفت به این نتیجه رسید که پذیرش بعضی ویژگی های ذاتی و غریزی در تحلیل چگونگی و چرایی رفتار امری اجتناب ناپذیر است. اشتباه اساسی رفتارگرایان از تعمیم یافته های مربوط به قوانین یادگیری به کلیت وجود آدمی ناشی می شود و اینکه تبیین مربوط به چگونگی شکل گیری بعضی رفتارها و پدیده های روانی را برای تفسیر چرایی رفتارها نیز کافی می دانستند.
از جمله مطالعات قابل توجه که به روشن شدن رابطه بین تمایالات رفتاری ذاتی و اصول یادگیری منجر شد، تحقیقات دو تن از همکاران قبلی اسکینر به نامه ی مریان و کلر برلاند (10) بود. این دو خواهر با استفاده از فنون شرطی شدن کنشگر توانستند تعداد زیادی از حیوانات را تربیت کنند تا حقه های بسیاری را انجام دهند. لیکن در شرطی کردن رفتار بعضی حیوانات با شکست روبه رو شدند. برلاندها دریافتند گرچه حیوان های مورد آزمایش آنان در آغاز کار کاملا شرطی شدند، سرانجام رفتارهای غریزی در آنان ظاهر شد و با آنچه یاد گرفته بودند تداخل کرد. مثلاً در شرطی شدن راکون ها برای انداختن سکه در جعبه، وقتی راکون می بایست دو سکه را با هم در جعبه بیندازد، مرتبا آنها را با هم می مالید تا حدی که تقویت را به تاخیرمی انداخت. یا هنگامی که خوک شرطی شد تا سکه ای را در فاصله چند متری در قلک بیندازد، بعد از مدتی سر راه خود مرتبا سعی می کرد سکه ها را چال کند و یا آنها را به هوا پرتاب می کرد. برلاندها نتیجه گرفتند که این حیوانات در دام رفتارهای غریزی نیرومندی گرفتار آمده اند. آنان جانشین شدن الگوهای رفتار ارثی به جای رفتار آموخته شده را دام غریزی (11) نامیدند و این سه فرض رفتارگرایان را مورد تردید قرار دادند که:
حیوان ها به صورت لوح سفید وارد موقعیت یادگیری می شوند.
تفاوت های بین انواع مختلف جانداران بی اهمیت است.
هر پاسخی را می توان به هر محرکی شرطی کرد.
لذا باید گفت رفتار هیچ حیوانی را نمی توان به خوبی پیش بینی و کنترل کرد، مگر اینکه از الگوهای رفتاری غریزی، تاریخ تکامل و موقعیت بوم شناختی آنها اطلاع کافی داشته باشیم. (هرگنهان و السون، 1387، ص 41-138).
دیدگاه ها در باره نیازهای ذاتی انسان و انواع آن
مرور نظریات موجود در باره رفتار و شخصیت انسان در روان شناسی، فهرست متنوعی از نیازها و انگیزه ها را در نظریات روان شناسان به دست می دهد که به رغم تفاوت در عنوان، تعداد و ویژگی به نظر می رسد در یک نکته مشترک می باشند و آن نکته این است که رفتارهای انسان را می توان و باید توسط آن نیازها و انگیزه ها تبیین کرد. شاید بتوان گفت جزم ترین و تاثیرگذارترین نظریه را درباره انگیزش ذاتی انسان فروید داشته است که در عین حال که نادرست بودن نظریه او در باره چیستی این انگیزش ذاتی در یافته های روان شناسی مشهود است، سازوکارهای پیشنهادی وی برای چگونگی پیدایش و تحول انرژی ایجاد کننده رفتار، مورد استفاده بسیاری از روان شناسان پس از او است. فروید غریزه ذاتی آدمی را میل به حیات و در مقابل آن تمایل به مرگ و پرخاشگری تعریف کرد و بر اساس آن به مفهوم انرژی روانی جنسی لیبیدو روی آورد که به نظرش تحول شخصیت فرد را باعث می شود و بقیه فعالیت های انسان نیز توسط غرایز اولیه تعیین می گردد (Hjelle&Ziegler, p.37).کزادلورنتس رفتارشناس معروف نیز در باره انسان قائل به وجود نیروهای انگیزشی ذاتی است که آن را «پرخاشگری» یا «تهاجم» می خواند. وی ضمن جستجوی توجیه تکاملی برای پرخاشگری ذاتی انسان، به وجود نیرویی در او اشاره می کند که خودش آن
را «شور مبارزه» (12) می نامد. وی که انسان را برآمده از تکامل سایر حیوانات می داند، این تمایل را نتیجه تکامل واکنش جمعی اجداد ماقبل انسان ما می داند. به عقیده او بدن ما و فیزیولوژی آن استمرار و تسلسل بدن حیوانات است و لذا انتظار دارد الگوهای رفتاری ما هم به طور بنیادی شبیه الگوهای رفتاری سایر حیوانات باشد (استونسن، 1368، ص7-176). وی ضمن توجیه علّی رفتار به این صورت اظهار می کند که این وضعیت به معنی کاستن از شأن انسان نیست و نیز نشانه آن نیست که ما آزاد نیستیم، بلکه با بالا رفتن اطلاعات نسبت به خودمان می توانیم توان کنترل خود را (بر رفتارمان) افزایش دهیم. رفتار پرخاشگرانه ما نسبت به نوع خودمان همانند بسیاری از حیوانات، دارای کششی ذاتی است (همان). وی با مطالعه علمی الگوهای پرخاشگرانه در رفتار حیوانات تلاش زیادی برای تبیین ذاتی بودن این رفتار می نماید (لورنتس، 1355).
آلفرد آدلر، شاگرد و یا شاید بهتر بگوییم همکار فروید، از دیگر روان شناسانی است که در تبیین شخصیت و رفتار انسان در جستجوی یک انگیزه ذاتی است که خود، آن را با مفهوم تلاش پویا برای کمال (13) توضیح می دهد. به عقیده وی پرداختن به نوع انسان به عنوان یک تمامیت ارگانیک، مستلزم پذیرش یک اصل روانی پویایی واحد است. آدلر اصل مذکور را از متن زندگی استناج می کند، به این معنا که معتقد است زندکی نمی تواند بدون تلاش به سمت جلو و تلاش در جهت رشد و گسترش (14) درک شود؛ در تلاش برای رسیدن به اهداف شخصی است که فرد می تواند به عنوان یک کل واحد و استوار درک شود. در اندیشه های آدلر چندین انگاره اساسی وجود دارد (Hjelle&Ziegler, p 75-77) که عبارتند از:
فرد به عنوان یک تمامیت واحد و خودسازگار
زندگی به عنوان یک تلاش پویا برای کمال
فرد به عنوان یک واحد خلاق و خود تعیین یافته
ذهنیت فردی
جاسازی اجتماعی فرد
به نظر او مهمترین ویژگی زندگی جنبش است؛ ویژگی اصلی یک جنبش روانی، یک هدف و تلاش در جهت هدف می باشد. هر چیز رشد می کند، گویی می خواهد ما به رشد و کمال برسیم، این کوشش در جهت کمال «برتری جویی» (15) نامیده می شود، یعنی تلاش برای برتر شدن (آدلر، 1964، به نقل از: Hjelle&Ziegler).
روان شناسی صفات گوردون آلپورت نیز که نقش مهمی در تحول نظریه های انگیزشی، به ویژه از رویکردرفتاری به شناختی ایفا کرده، تا حدودی به نظرات بالا شباهت دارد. آلپورت معتقد بود در بهترین حالت، انسان ها نظام های منحصر به فردی هستند که دائماً در حال رشد و در تلاش برای رسیدن به اهداف می باشند. وی نظریات فروید، مک دوگال و هانری مورای را در مورد اینکه انگیزه های انسان، حاصل نیروهای اوایل کودکی بوده یا از طبقات خاصی از نیازها با سائق ها به وجود می آیند، رد می کند و در عوض مفهوم «خودمختاری کنشی انگیزه ها» را پیشنهاد می دهد. بر اساس این نظر، صفات می توانند افراد را به گونه ای هدایت کنند که موقعیت های متفاوت را به صورت مشابه یا از لحاظ کنشی معادل تلقی کنند، که این امر ثبات رفتار انسان را در موقعیت ها تبیین می کند. اندیشه های آلپورت بعداً توسط روان شناسان انسان گرا چون مازلو و راجرز اقتباس شد (پینتریچ و شانک، 1385، ص 7-76).
شاید بتوان گفت طولانی ترین فهرست را در باره نیازهای روان زاد (و ذاتی) انسان، هانری مورای (16) ارائه کرده که پس از مطالعه و پژوهش در کلینیک روان شناسی دانشگاه
هاروارد در دهه 1930 فهرستی مشتمل بر دوازده نیاز فیزیولوژیک و بیست و هشت نیاز روان شناختی را به عنوان پایه و اساس رفتار انسان مطرح ساخت. مورای در تبیین تفاوت های فردی معتقد است نیازهای مورد اشاره او در همه افراد عینیت ندارد و یا همه افراد به یک درجه دارای این نیازها نیستند. بعضی افراد ممکن است در طول زندگی خود هرگز نیازی را تجربه نکرده باشند، حال آنکه در فرد دیگر همین نیاز مسلط باشد. وی در نهایت فهرستی شامل ده نیاز را به عنوان نیازهای روان زاد معرفی می کند (Hjelle&Ziegler,p. 157-158). که عبارت اند از: پیشرفت، وابستگی، تسلط (برتری)، ابراز، اجتناب، پرورش، نظم، بازی، میل جنسی، و کک گرفتن. هر چند فهرست نهایی مورای حاوی مورد به ظاهر متناقضی است، لیکن ذاتی دانستن این نیازها تلاشی است برای تبیین رفتار انسان براساس نیروهای مشخص که از پیش و به واسطه سازمان جسمی - روانی او معین شده اند. حال این نیروها را غریزه بنامیم یا سائق یا نیاز یا چیز دیگر، نکته اصلی توصیف ویژگی ها و ماهیت این نیرو یا نیروها است که درونی و ذاتی تلقی می شوند. پس از دورانی که تا حدودی مفهوم غریزه بر روان شناسی تسلط پیدا کرد، بهره گیری از مفاهیم سائق یا نیاز (ذاتی) نیز همین هدف را در تبیین رفتار انسان پیگیری می کرد. مثلاً مفهوم سائق در نظریه هال که آنها را نیروهای درونی حفظ کننده حالت تعادل حیاتی و سازوکارهای بدنی در بهترین و مطلوب ترین حالت می داند از این جمله است. هال، سائق را دارای شدت، جهت و استمرار می دانست. شدت، میزان فعال سازی رفتار توسط سائق است. جهت، موضوع و هدف را مشخص می کند و استمرار، عامل تداوم رفتار تا هنگام دستیابی به هدف و ارضای نیاز است (پینتریچ و شانک، 1385، ص3-61).
هر چند روان شناسان پس از هال بر این نظر خرده می گرفتند که قادر به تبیین رفتارهای پیچیده انسان نیست، لیکن به نظر می رسد تعریف هال از انگیزش به معنای آغازگری
الگوهای آموخته شده یا عادتی رفتار (همان منبع) راه را برای تفسیر رفتارهای انسان براساس سائق های درونی و ذاتی تا حدودی هموار می کند. ماورر (17) نیز با ارائه یک نظریه سائقی برای توصیف رفتار انسان بر نقش هیجان تاکید کرد. او هیجان را متغیر مداخله گری دانست که نقش واسط بین محرک و پاسخ را ایفا می کند و به اصطلاح بین آنها پل می زند. ماورر چهار هیجان اصلی را برای انسان ذکر می کند که عبارت اند از ترس (18)، آرامش یا تسکین (19)، امید (20) و یأس (21) (پینتریچ و شانک، 1385، ص4-63). هر چند به نظر می رسد هیجان های ذکر شده توسط وی دو به دو با هم متقابل اند و دارای یک ماهیت می باشند، لیکن این نظریه هم تلاش می کند برای رفتار انسان پایه و اساس انگیزشی یا هیجانی ذاتی را فراهم کند.
اریک اریکسون با ارائه برخی فرض های اساسی در باره رشد فرد در طی مجموعه ای از مراحل که آنها را برای نوع انسان عمومی می داند، فرایند مراحل مورد نظر خود را در اثر کنترل توسط اصل رویش و تحول بلوغ (22) یا رشد تبیین می کند. اریکسون قائل به این امر است که اولاً شخصیت انسان در اساس بر طبق مراحلی رشد می کند که هر فرد به واسطه رشد در جهت آن آمادگی پیدا می کند و نسبت به آن خودآگاه می شود. ثانیا رشد مذکور در تعامل فرد با جامعه رخ می دهد که ساختار یافته است و پتانسیل لازم را برای تعامل فرد با آن، و هدایت به سوی ایمنی و رشد مورد نظر، تشجیع و هدایت می کند. (اریکسون، 1963، به نقل از: Hjelle&Ziegler). هشت مرحله معروف
رشد روانی - اجتماعی از نظر اریکسون عبارت اند از: (کدیور، 1379، ص8-66):
مرحله نوزادی (تولد - یک سالگی): اعتماد در برابر عدم اعتماد؛
کودکی اولیه (دو تا چهار سالگی): استقلال رای در برابر شک و تردید؛
کودکی (بازی- چهار تا پنج سالگی): ابتکار در برابر احساس؛
سن مدرسه (شش تا یازده سالگی): هویت یابی در مقابل آشفتگی نقش؛
جوانی (اوایل بزرگ سالی): صمیمیت در برابر کناره جویی؛
بزرگ سالی و سالمندی: کمال در برابر ناامیدی.
الگوی مراحل رشد روانی - اجتماعی اریکسون نیز ضمن آنکه تصویری هر چند بیشتر نظری تا برگرفته از مطالعات تجربی، از نظام نیازهای انسان به دست می دهد، و بر مفاهیمی چون استقلال و خودمختاری، سازندگی (و پیشرفت) و روابط (اجتماعی) و میل به کمال تاکید می کند، ویژگی برجسته و اساسی اش این است که الگوی مذکور را برای نوع انسان عمومی و (ذاتی) می داند و تا حدودی همچون روان کاوان سلف خود در جستجوی اراه تصویری ذات گرایانه از بشر است.
می توان ادعا کرد پیدایش روان شناسی انسان گرایانه از دهه شصت قرن بیستم، ادامه این تلاش ها و کنکاش ها در روان شناسی پس از علمی شدن برای ارائه یک چارچوب ثابت و در عین حال قابل بررسی و تایید توسط مطالعات تجربی برای توصیف حالات انگیزشی و روانی انسان است. روان شناسی انسان گرایانه با تاکید بر توانایی ها و ظرفیت های بالقوه افراد، بر این نکته پای می فشارد که هر فرد انسان قدرت انتخاب دارد و در تلاش برای اعمال کنترل بر زندگی خویش است. این نظریه بر چند فرض مشترک استوار است (واینر، 1985، به نقل از: پینتریچ و شانک، 1385، ص78) که عبارت اند از:
انسان را باید به صورت یک کل مطالعه کرد.
انتخاب های انسان، خلاقیت و خودشکوفایی او موضوعات اساسی برای مطالعه می باشند.
اهمیت موضوع (مسئله) مورد مطالعه در باره انسان ملاک اصلی است. بهتر است یک مسئله مهم تر با روشی کمتر شسته و رفته مطالعه شود تا مسئله ای کم اهمیت با روشی پیچیده.
آبراهام هارولد مازلو که شاید برجسته ترین روان شناس انسان گرا باشد، با بسط مفاهیم انسان گرایی در روان شناسی تلاش می کند راه را به قول خودش برای نوعی از روان نشاسی انسان باز کند که آن را «فراشخصی» و «فراانسانی» می داند و کانون توجه آن را منحصر به انسان و نیازها و علائق او به حساب نمی آورد. بلکه آن را به «پهنه گیتی» گسترش می دهد (مازلو، 1371، ص8).
دیدگاه رشد در نیازهای انسان
نوع روان شناسی که مازلو و همفکران او از آن یاد می کنند نویدبخش نوعی تحول در فلسفه حیات، جهان بینی دینی، نظام و برنامه زندگی است که افراد انسانی ممکن است فاقد آن بوده باشند. وی معتقد است بدون داشتن اندیشه های متعالی و فراشخصی دچار بیماری، خشونت، پوچ گرایی و یا ناامیدی و بی احساسی خواهیم شد. ما به چیزی «عظیم تر از آنچه هستیم» نیازمندیم تا مفتون آن شویم و خود را به مفهومی نو، طبیعت گرایانه، تجربی و غیر کلیسایی متعهد سازیم (همان).همان طور که مشهور است، مازلو با ارائه نظریه ای در باره انگیزه های انسان، ضمن دسته بندی نیازها به دو گروه کلی «نقص یا کمبود» و «رشد یا کمال»، آنها را دارای تفاوت اساسی می داند. نیازهای کمبود مثل نیازهای فیزیولوژیک، ایمنی محبت (به معنای عام و معمول آن) دارای ویژگی های خاصی هستند که عمدتاً عبارت اند از:
غیاب آن موجب بیماری و بهبود آن مانع و درمان کننده بیماری است.
تحت وضعیت های خاص (بسیار پیچیده) اگر فرد امکان انتخاب داشته باشد، آن را به
سایر رضامندی ترجیح می دهد.
در اشخاص سالم غیر فعال، آرام و فاقد کنش است.
وی بعضی ویژگی های دیگر را نیز برای نیازهای کمبود بر می شمارد که در اینجا مورد نیاز ما نیست (ص38-39) و معتقد است آنچه در تاریخ روان شناسی به صورت نظریه های تاریخی منفی نگر نسبت به مفهوم نیاز دیده می شود، تلقی از آن در مفهوم کمبود است؛ یعنی حالات بر انگیزاننده، آزاردهنده، تحریک کننده، نامطبوع و نامطلوب و به منزله، چیزی که باید از چنگ آن خلاص شد. نیازهای فیزیولوژیک، ایمنی، محبت، احترام و نیاز به اطلاعات در واقع برای بسیاری از افراد، دردسرآفرین و مسئله ساز، و نوعی مزاحمت اند. دیدگاه کمبود نسبت به نیازها در روان شناسی حیوانی و رفتارگرایی که تا حد زیادی مبتنی بر کار با حیوانات است قابل درک می باشد؛ لیکن در انسان، روان شناسی که مبتنی بر این گونه تعریف از نیاز باشد مبتنی بر تجربه با افراد بیمار است. نگرش های منفی انگارانه نسبت به نیاز تقریباً همیشه با این باور پیوستگی داشته که هدف ارگانیزم این است که از دست آن خلاصی یابد و به این ترتیب به رفع تنش، تعادل، ثبات حیاتی، آرامش و حالتی از سکون و فقدان دست یابد. سائق یا نیاز (کمبود) در جهت حذف خود فشار می آورد. تنها تلاش آن در جهت متوقف شدن، خلاصی یافتن از خود و در جهت حالتی از نخواستن است. روان شناسانی چون آنگیال، گلداشتاین، آلپورت و بوهلر از این موضوع که اساسا دورانی است به صورتی اساسی انتقاد کرده اند: اگر زندگی اساساً شامل حذف دفاعی تنش های آزاردهنده باشد، تغییر یا پیشرفت، حرکت یا هدایت چگونه به وقوع خواهد پیوست، و شوق در زندگی به چه معناست، بوهلر یادآور می شود که نظریه ثبات حیاتی با نظریه سکون (23) تفاوت دارد. نظریه سکون صرفاً از رفع تنش سخن می گوید و مفهومش این است که بهترین حالت،
تنش صفر است؛ در حالی که ثبات به معنای رسیدن به صفر نیست، بلکه رسیدن به یک سطح بهینه است که گاه ممکن است به معنای افزایش تنش باشد (مثلا فشارخون ممکن است هم خیلی پایین باشد و هم خیلی بالا). لذا باید این دیدگاه را به منزله توصیف ناقصی از انگیزش، کنار بگذاریم. آنچه در اینجا ناقص است، آگاهی از اصل پویایی است که تمام رویدادهای ضمنی انگیزش جداگانه را به هم پیوند می دهد و بین آنها ارتباط متقابل ایجاد می کند. نیازها اساساً به صورت سلسله مراتبی طوری به هم ربط دارند که ارضای یک نیاز و در نتیجه حذف آن از مرکز (دستگاه روانی فرد) حالتی از سکون یا بی اعتنایی به وجود نمی آورد. بلکه نیاز «والاتر» دیگری را در درون ضمیر آگاه فرد پدید خواهد آورد. خواستن و تمایل ادامه می یابد، اما در سطحی «والاتر». لذا (به نظر می رسد) نظریه به سکون رسیدن حتی در مورد نیازهای کمبود نیز نارسا و ناقص است (همان، ص7-45).
ارضای متناسب و متعادل نیازهای کمبود فرد را در جهت «رشد» قرار می دهد. در این وضعیت زندگی روانی از بسیاری جنبه ها به گونه ای دیگر درخواهد آمد؛ از جمله اینکه:
نگرش فرد نسبت به تکانش ها و پذیرش و طرد آنها تغییر می کند به گونه ای که او ضمن توانایی پذیرش نیازهای خود می تواند از آنها لذت ببرد.
رضامندی فرد به جای اینکه نتیجه ثبات زیستی (حیاتی) باشد، در وضعیت رسیدن به یک سطح بهینه از تنش (که معمولاً مطلوب و مثبت است) تحقق می یابد.
فرد با ارضای نیازهای کمبود از بیماری ها رهایی می یابد و با ارضای نیازهای رشد در مسیر سلامت قرار می گیرد و گسترش مداوم به سمت بالا دارد.
فرد، دارای نوعی وجد و آرامش و شوق به عمل است که عمدتاً لذت ناشی از مولد بودن، خلق، بینش و امثال آن است.
فرد از حالت وابستگی به محیط رهایی می یابد، و در عوض، نیازهای رشدی او را از درون بر می انگیزاند.
روابط بین فردی تغییر می یابد؛ ادراک دیگران بی غرضانه می شود؛ و فرد به نوعی تعالی از خود می رسد.
ادراک فرد (نسبت به هستی) ملایم، ظریف، غیر تجاوزکارانه و بی توقع می شود. فرد در ادراک ماهیت ذاتی جهان سعی می کند بیشتر پذیرنده باشد تا فعال، و تا جایی که ممکن است عامل تعیین کننده در این ادراک سازمان ذاتی آن چیزی است که ادراک می شود (نه احساس ها و انگیزه های شخص) و ذات فرد ادراک کننده دخالت کمتری در آن دارد (همان، ص 45-57).
این نگاه به نظام انگیزشی انسان به نظر می رسد تعریفی متفاوت با انگیزش به دست می دهد که در آن گرایش به کمال جایگزین مفاهیمی همچون تعادل، ثبات درونی و کاهش تنش در تبیین چرایی انگیختگی انسان ها در موقعیت های متفاوت می شود. ضمن آنکه فرد در این جهت می کوشد که با واقعیت هستی به نوعی انطباق یابد. کمال و گستردگی ویژگی واقعیت بیرون از فرد قلمداد می شود نه صرفا یک احساس درونی. اصطلاح پذیرندگی و انفعال به جای فعال بودن نیز که مازلو اشاره می کند، هر چند ممکن است بر خلاف تعبیر متعارف و معمول آن در روان شناسی (به ویژه با نگاه آسیب شناختی و بالینی)، نامطلوب تصور شود، در این دیدگاه به منزله یک ویژگی واقع نگرانه انسان جای می گیرد.
این ویژگی ها در برانگیختگی به واسطه نیازهای کمبود و رشد و تحول درونی انسان از مسیر اولی به دومی عین ذات و فطرت انسان است. دیدگاه مزبور، مفروضاتی اساسی را در باره این فطرت ارائه می کند که در مطالعات علمی و تجربی انگیزش انسان می تواند به منزله چارچوب اساسی روش شناسی و تفسیر مورد استفاده قرار گیرد؛ از جمله اینکه (ص 20-21):
همه ما فطرتی درونی و اساساً زیست شناختی داریم که تا حدودی «طبیعی»، ذاتی مسلم و به مفهومی خاص و محدود تغییر ناپذیر یا دست کم نامتغیر است. فطرت درونی
هر فرد تا حدی ویژه خود اوست و تا حدودی ویژه نوع بشر. این فطرت درونی را می توان به طور علمی مطالعه، و ماهیت آن را کشف کرد. فطرت درونی ذاتا یا ضرورتا بد (پلید) نیست.
مطرح ساختن و تشویق فطرت می تواند باعث سلامت، راهنمای زندگی، ثمربخشی و دستیابی به سعادت باشد.
فطرت درونی، همچون غرایز حیوانات، قوی و دارای قدرتی غالب و خطاناپذیر نیست؛ بلکه ضعیف، ظریف و پیچیده است و به آسانی مغلوب عادات، فشارهای فرهنگی و نگرش های غلط می شود. لیکن هر گاه نادیده انگاشته شود همیشه در جایی از اعماق وجود انسان مصرانه در صدد شکوفا شدن است.
وضعیت امروزین و افق های پیش روی
در چند دهه اخیر تاثیرات مکاتب، سیستم ها و رویکردهای نظری در مطالعات روان شناسی انگیزش تا حدودی کم رنگ تر یا شاید غیرمستقیم تر شده است. کتب و متون مربوط به انگیزش انسانی ممکن است نظریه های مربوط را در فصلی، غالبا تحت عنوان دیدگاه های نظری، مطرح کنند. لیکن سعی می کنند این دیدگاه ها را با شواهد تجربی و پژوهشی همراه سازند. بررسی تعداد و انواع انگیزه هایی که در باره انسان در روان شناسی امروز ذکر می شود نیز از نگاه ذات گرایانه (و توحیدی) قابل توجه است. دو مورد از آخرین متون علمی و آموزشی در زمینه انگیزش، این طبقه بندی را از انگیزه ها ارائه کرده اند:رابرت فرانکن (24) (فرانکن، 1384)، فهرستی شامل سه بخش از دسته بندی ها درباره انگیزه های انسانی ارائه می دهد، وی در یک دسته گرسنگی و خوردن، رفتار جنسی، عشق
و سوگیری جنسی را مطرح می کند که معمولاً در تقسیم بندی های معمول تحت عنوان نیازهای بدنی (فیزیولوژیک) از آنها نام برده می شود.
دوم هیجان ها، که در دو گروه هیجان های منفی (ناهمخوان با هدف) و مثبت (همخوان با هدف) تقسیم بندی شده اند: گروه اول شامل ترس و اضطراب، بدبینی و افسردگی، احساس گناه و شرمساری؛ و گروه دوم شامل شادی، امید و خوش بینی، وابستگی و تعلیق پذیری است.
سوم، انگیزه های روانی هستند که شامل این مقوله ها می باشند:
پرخاشگری، عمل قهر آمیز و خشم؛
کنج کاوی، رفتار اکتشافی، هیجان خواهی و خلاقیت؛
شایستگی، پیش بینی پذیری و کنترل، پیشرفت و تسلط، عزت نفس.
ژان مارشال ریو (25) (ریو، 1385) تقسیم بندی کمابیش مشابه، لیکن منسجم تر و دقیق تری از سازمان نیازهای انسان ارائه می کند. وی نیازها را در یک ساختار سه بخشی سازمان می دهد و یک دسته فرعی نیز به آنها می افزاید. این سه بخش (یا مقوله) عبارت اند از:
نیازهای فیزیولوژیک، شامل تشنگی، گرسنگی، میل جنسی؛
نیازهای روان شناختی (ارگانیزمی)، شامل خودمختاری (26)، شایستگی (27)، ارتباط (28)؛
نیازهای اجتماعی (اکتسابی) شامل پیشرفت (29)، پیوندجویی و صمیمیت (30)، قدرت (31).
به نظر ریو نیازهای روان شناختی (ارگانیزمی) به ماهیت انسان و رشد سالم وابسته اند.
نیازهای اجتماعی از تاریخچه هیچانی و فرایند اجتماعی شدن ما فراگیری و درونی شده اند (ریو، ص108-109). البته وی یک گروه از تمایالات را تحت عنوان شبه نیازها در این دسته بندی وارد می کند که آنها را امیال زودگذری می داند که به صورت موقعیتی ایجاد می شوند و بر خلاف سه دسته اول، نیازهای تمام عیار نیستند؛ مثل نیاز به چسب زخم بعد از بریده شدن دست یا نیاز به چتر هنگام باران (همان، ص169).
توصیف نیازهای روان شناختی در این دسته بندی شباهت تمام عیاری به مباحث مطرح شده توسط دیدگاه انسان گرایی دارد. مثلاًاینکه گفته می شود: «وقتی افراد خودشان را در محیط هایی می یابند که به نیازهای روان شناختی آنها کمک می کنند و آنها را پرورش می دهند، هیچان های مثبت، تجربه ی بهینه و رشد سالم پیامدهای آن است» یا «هر وقت فعالیتی نیازهای روان شناختی ما را فعال می کند، به آن علاقه مند می شویم، [و] وقتی فعالیتی نیازهای روان شناختی ما را ارضا می کند احساس خشنودی می کنیم» (همان، ص108). و یا «نیازهای روان شناختی در عمق وجود انسان قرار دارند و بنابراین در هر کسی فطری هستند» (همان، ص109).
اگر سخن از دسته بندی گرایش های انسان از زبان شهید مطهری به میان نیاید به نظر می رسد این فهرست ها ناقص رها شده اند. استاد مطهری در بحث از «فطرت»، ضمن اشاره به امتیاز انسان نسبت به حیوان در برخورداری از یک سلسه گرایش های خاص که آنها را «گرایش های مقدس» می نامد، دو ویژگی برای گرایش های مزبور قایل است: نخست اینکه مبتنی بر خودمحوری نیستند؛ یعنی هدف آنها در نهایت امر خود فرد نیست؛ دوم اینکه انسان در وجدان خود برای آنها (نوعی) قداست، یعنی گونه ای برتری و سطح عالی قایل است و هر که به هر میزان از این گرایش ها برخوردار باشد او را متعالی تر تلقی می کند (مطهری، ص71-72).
ایشان از پنج گرایش، با عنوان «فطریات حسی» نام می برد که آنها را برای انسان امری ذاتی و فطری می داند، به این معنا که اولا، در نوع انسان، عمومی و ذاتی است نه اکتسابی؛
و ثانیا، خاص انسان است و در حیوانات دیگر (مثل آنچه غرایز می نامیم) مشاهده نمی شود. این پنج مقوله عبارتند از:
حقیقت جویی؛ گرایش به خیر و فضیلت؛ گرایش به جمال و زیبایی؛ گرایش به خلاقیت و ابداع؛ عشق و پرستش (همان، ص86-74).
گفتنی است نظریه استاد مطهری در بستری غیر از نظریات روان شناسی مورد بحث این مقاله، یعنی روان شناسی تجربی، مطرح شده است؛ لیکن با توجه به انسجام و استحکامی که آرای ایشان در زمینه وجود نیروها یا گرایش های سرشتی و فطری انسان دارد (همان، ص13-33) و نیز شباهت نسبی مقوله های انگیزشی یا گرایش های نام برده با مقولات مطرح شده در اندیشه های روان شناسان متاخر، می تواند مبنای تدوین نظریاتی در باره نظام انگیزشی قرار گیرد و هدایتگر مطالعات و پژوهش های تجربی در این زمینه باشد.
توجه عمیق تر به دسته بندی های اشاره شده نشان می دهد که اگر نیازهای فیزیولوژیک را که در شرایط بدنی - زیستی و تعادل حیاتی انسان (حیوان) ریشه دارد، جداگانه در نظر بگیریم در تقسیم بندی نیازهای روانی و نیز هیجان ها چند نکته قابل توجه و تأمل است:
الف) نیازهای روانی انسان قابل تقلیل به چند مقوله محدود است. انگیزه های متعدد و متنوع را می توان در چند نوع محدود که از تعداد انگشتان یک دست نیز کمتر است طبقه بندی کرد؛
ب) همان طور که ریو اشاره می کند؛ انواع نیازها با یکدیگر رابطه ای طولی دارند. مثلاً نیازهای روان شناختی ماهیت ذاتی و فطری دارند و نیازهای اجتماعی (که اکتسابی نیز هستند) متناظر با آنها و بر اثر روابط و تجربه های اجتماعی بروز می کنند. برای مثال، شایستگی، که نیازی فطری است می تواند در انگیزه پیشرفت انعکاس یابد، ارتباط در نیاز پیوندجویی و صمیمت و خودمختاری به صورت میل به قدرت جلوه ای از اراده و آزادی را در زندگی فرد نمایان سازد. شبه نیازها هم، با تنوع بسیارشان بیان موقعیتی انواع نیازها
هستند: ما نیاز به پول داریم چون نشانه قدرت ماست و به ما اطمینان می دهد که دارای اراده و توان هستیم و...
اگر تناسب کشش های درونی را با واقعیات بیرونی در نظر بگیریم، می توانیم ادعا کنیم آنچه انگیزه های ذاتی یا ارگانیزمی انسان را تشکیل می دهد به نوعی با هستی ما و هستی بیرون از ما سنخیت دارد. نیاز به شایستگی در انسان زمینه ساز تجربه بهینه است؛ چون مصداق هایی از آن را در بیرون از خود به صورت رشد، کمال، علم، خلاقیت و امثال آن مشاهده می کنیم. همان گونه که نیازهای فیزیولوژیک با واقعیت های بیرونی تناسب و ارتباط دارند (مثل گرسنگی و غذا، تشنگی و آب و...) همین احساس به واسطه خودمختاری و آزادی در انسان ایجاد می شود؛ چون در جلوه های عالم هستی، به ویژه حیات و صورت های روانی و اجتماعی آن، درجات و مراتب این اراده ی آزاد را شاهد است و به ویژه مفهوم وجود را با چنین ویژگی هایی ادراک می کند. گویی انسان به وجود کلی طبیعی در خارج قایل است (عبودیت، ج1، ص77) که مبدأ و منشأ تمایل و نیاز او به شایستگی است، یا در عالم هستی وجودی که دارای اختیار و اراده محض است حقیقت خارجی دارد که ما به واسطه آن خود را نیازمند و تحت تاثیر جذبه و کشش آن و مجذوب آن آزادی و اختیار مطلق و رهایی از هرگونه نیروی بازدارنده و کنترل کننده و محدود کننده در زندگی واقعی می دانیم.
آنچه احساس دین داری نامیده می شود، در این معنا می تواند به نیاز انسان به ویژگی های وجودی و کمال اطلاق شود، که در مباحث مطرح شده به صورت انگیزه ها و نیازهای ذاتی، غریزی یا سرشتی و فطری، کانون بحث و بررسی قرار گرفت، صفاتی که برای ذات مقدس خداوند، با عنوان اسمای حسنی ذکر می شود، جلوه هایی از این کمالات را بیان می کند. در لفظ جلاله «الله» صفت به خصوصی از صفات حق تعالی منظور نیست، ولی التزاماً به جمیع صفات خداوند دلالت دارد و شاید از این جهت گفته اند الله نام ذات واجب الوجودی است که جامع تمام صفات کمال است (قاموس قرآن، ج1، ص97-103).
اسمای حسنی نیز به معنای بهترین صفات است، و بر نام هایی از خداوند اطلاق می گردد که معنای وصفی دارند و دلالت بر بهترین ها می کنند و متضمن صفات جلال و جمال خداوندی اند (اعراف، 180؛ اسراء، 110؛ طه، 8؛ حشر، 23-24). نگاهی به اسمای حسنی که به قول علامه طباطبائی، صاحب المیزان؛ عدد آنها 127 است، و در بعضی روایات 99 و یک صد ذکر شده (المیزان ، ج2، ص 141-144)، حکایت از آن دارد که جامع تمام صفات کمالی است و می تواند برای تدوین یک چارچوب مفهومی در سازمان دادن به تمایلات ذاتی و انگیزه های انسان مبنا قرار گیرد. مثلا صفت مبارک قدوس (حشر، 23؛ جمعه،1) به معنای بسیار پاک (و خالی از هر عیب و پلیدی) مبین هرگونه قداست و پاکی است که انسان جویای آن است. سلام (حشر، 23) به معنای سالم از هر نقص و عیب و آفت و بدون شر و ضرر (المیزان، ج3، ص299) و آنکه بندگانش از ظلمش سالم اند و سلامت دهنده و سالم از هر عیب و نقص است. عزیز که از دیگر صفات و اسمای حسنی است، به معنای کسی است که چیزی بر او ممتنع نیست و مغلوب نمی شود (همان، ج4، ص 41-340)، و یا مهیمن که به معنای مراقب و حافظی است که ایمنی ده و مراقب بندگان می باشد و تواناست و مصلح (همان، ج7، ص 166-167).
می توانیم برای سازمان انگیزشی انسان تصویری شامل برخی ویژگی ها و مفاهیم مشخص و محدود (که در حکم اساس و مبنای سایر ویژگی ها و انگیزه هاست) تدوین کنیم، یا فهرستی مفصل تر که حاوی صفات بیشتری در وجود انسان باشد و یا جلوه هایی از هستی با تفاوت، آن گونه که در مراتب و درجات وجود به صورت تشکیک و بهره مندی از وجود در مراتب مختلف و مانند امور متفاضل شاهدیم (عبودیت، ج1، ص 138)، را برای هدایت و سازماندهی مطالعات درباره انگیزه ها و رفتارهای انسان اساس قرار دهیم. لیکن با عنایت به دیدگاه های نظری و جهت گیری تجربی در مطالعات ناظر به روان شناسی انگیزشی در انسان به جرئت می توان گفت، ساختار انگیزشی انسان صورت جهت کمالی و در عین حال توحیدی دارد؛ به صورتی که شبه نیازها بر انگیزه های
اجتماعی و اکتسابی استوار می شوند، و این انگیزه ها، خود، جلوه های نیازها و کشش های ذاتی و فطری هستند که انسان در ورای آنها در جست و جوی بسط و گسترش وجود خویش است؛ از طریق دریافتن حقیقت وجودی لایتناهی، کامل، پاک و مقدس، و سعی در اتصال با آن که او را نیز قداست بخشد. اینها را باید در نظریه پردازی ها، تدوین چارچوب های مفهومی و هدایت مطالعات تجربی درباره رفتار انسان در عرصه روان شناسی و علوم انسانی به صورت جدی تر و پررنگ تر لحاظ کرد و از این طریق در تبیین ساختار انگیزشی وجود انسان با دیدگاهی الهی طرحی نو درانداخت.
پی نوشت ها :
1.tajikesmaeili @ tmu.ac.ir
2. sub-personal forces.
3. Will to power.
4. Instincet.
5. Trieb.
6. Drive.
7. Determinism.
8. Reflex.
9. Manipulate.
10. Merian & Keller Berland.
11. Instinctual drief.
12. Miliant Enthusiasm.
13. Perfection.
14. Growth and expansion.
15. Over coming.
16. Hunry Murray.
17. Mowrer.
18. Fear.
19. Relief.
20. Hope.
21. Desappointment.
22. Epigenetic principle.
23.Theory of rest.
24.Robert e. franken (human motivation-4th ed).
25.Reevejohn Marshal - Understanding Motivation and Emotion (4th edit)- 2005.
26. Autonomy.
27. Competence.
28. Relatedness.
29. Achievement.
30. Afilation and intimacy.
31. Power.
1. قرآن کریم .
2. استونسن، لسلی، هفت نظریه در باره طبیعت انسان، ترجمه دکتر بهرام محسن پور، انتشارات رشد، 1368.
3. پینتریچ، پال آر و شانک، ایل اچ، انگیزش در تعلیم و تربیت، ترجمه دکتر مهرناز شهرآرای، نشر علم، 1385.
4. تریگ، راجر، انسان از دیدگاه ده متفکر، ترجمه رضا بخشایش، انتشارات پژوهشکده تعلیم و تربیت، 1382.
5. روشه، گی، کنش اجتماعی، ترجمه هما زنجانی زاده، انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، 1363.
6. ریو، جان مارشال، انگیزش و هیجان، ترجمه یحیی سید محمدی، نشر ویرایش، 1385.
7. عبودیت، عبدالرسول، درآمدی به نظام حکمت صدرائی، دو جلد، سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاه ها (سمت) و موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)، 1385.
8. فرانکن، رابرت، انگیزش و هیجان، ترجمه حسن شمس اسفندآباد، غلامرضا محمودی، سوزان امامی پور، نشر نی، 1384.
9. قرشی، سیدعلی اکبر، قاموس قرآن، پنج جلد، دارالکتب الاسلامیه، 1361.
10. کدیور، پروین، روان شناسی تربیتی، سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاه ها (سمت): 1379.
11. لورنتس، کنراد، تهاجم، ترجمه یحیی دولت آبادی، کتاب های جیبی، انتشارات امیرکبیر، 1355.
12. مازلو، آبراهام اچ، به سوی روان شناسی بودن، ترجمه احمد رضوانی، معاونت فرهنگی آستان قدس رضوی، 1371.
13. مطهری، مرتضی، فطرت، انتشارات صدرا، 1385.
14. هرگنهان، بی آر و السون. میتو اچ، مقدمه ای بر نظریه های یادگیری، ترجمه علی اکبر سیف، نشر دوران، 1387.
15. Cofer. C. N & Appley. M. H, Motivation: Theory and Research, Wiley Eastern Limited , 1964.
16. Hjelle, Lary A & Ziegler. Daniel J, Personality Theories, Mc Growhill, 1981.
17. Petri. Herbert L, Motivation; Theory, Tesearch and Application, 2 thedition, Book/Cole Publishing Company, 1996.
منبع مقاله :
جمعی از نویسندگان، (1388)، مجموعه مقالات همایش تربیت دینی، قم، انتشارات مؤسسه آموزشی و پرورشی امام خمینی (رحمه الله).
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}